سال‌ها پيش حكايتي را خواندم كه شخصي از ديوانه‌اي (در ظاهر) مي‌پرسد كه چقدر مي‌ارزد؟ ديوانه جوابش مي‌دهد ده ريال. نفر اول برمي‌آشوبد كه اين مقدار فقط پول لباسي است كه به تن دارد و ديوانه با خونسردي مي‌گويد كه در وجود وي، همان را ارزشمند يافته است.

شايد اين حكايت شرح حال مديراني باشد كه به اشتباه فكر مي‌كنند كه جايگاهي كه در آن قرار گرفته‌اند باعث افزايش ارزش وجودي‌شان شده است.

پي‌نوشت: اين حكايت را سال‌ها بود كه فراموش كرده بودم.